نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





 نفس نفس در پی توام

 




قدم زنان ، نفس نفس در پی توام

با هر نفس به عشق تو زنده ام !

تو را می سپارم به قلبم ،حالا تو هستی و یک مجنون !

مجنونی که هیچگاه از عشقت خسته نمی شود !

با آن چشمهای زیبایت مرا ببین ، ببین که چه بچگانه به آن چشمهایت خیره میشوم!

وقتی در کنارمی قلبم تند تند میتپد ، دستت را بر روی قلبم بگذار و حس کن که چه

عاشقانه برای تو میتپد !

بشنو صدای نفسهایم را که با هر نفس میگویم دوستت دارم عزیزم !

بگذار با عشق تو زندگی کنم ، بگذار در کنار تو با آرامش عاشق بمانم !

مرا در دام تنهایی نینداز ، به خدا دیگر طاقت یک لحظه دوری تو را ندارم !

قدم زنان ، نفس نفس به دنبال تو می آیم !

من که احساس خستگی نمیکنم تا آخر دنیا با تو می مانم !

بگذار دستانت را بفشارم ، آن دستهای گرمت را از من جدا نکن !

مرا ببین ، عاشقتر از من کسی نیست ! کسی نیست که با تو و پا به پای تو در جاده

های زندگی تا آخرین نفس همسفرت بماند !

بگذار همیشه با تو باشم ، یک لحظه نیز از تو دور نباشم!

میخواهم از با تو بودن خاطره تلخ به جا بماند ، نمیخواهم به یاد تو باشم ، آرزو دارم

همیشه در کنار تو باشم !

من که همیشه به یاد توام ، لحظه به لحظه در آرزوی دیدن توام

من که دوری تو را تحمل میکنم ، قلبم نا آرامم را به خاطر تو آرام میکنم!

این لحظه های عاشقی برای ما پایانی نخواهد داشت !

با تو باشم ، یا بدون تو من یک عاشقم ! عاشق تو ، عاشق آن قلب مهربان تو!

زندگی ام ، قلبم ، عشقم تا ابد به نام تو خواهد بود عزیزم !


[+] نوشته شده توسط احد در 20:35 | |







فصل عریان عشق

فصل عریان عشق



 

فصل عریان عشق...

اگر یک سال چهار فصل دارد ، اگر یک سال زمستانی دارد ، تابستانی دارد !

بهار من که گذشت ، همه فصل هایم به رنگ خزان است !

رنگ بهار را از یاد برده ام ، تو رفتی و تا به امروز شکوفه ای در زندگی ام ندیده ام..

تو رفتی و طوفان جدایی آمد و خاطره های سبز زندگی ام را با خود برد ....

کجاست حتی یک برگ از آن خاطره های سبز؟

تو رفتی و فصل سرد وجودم آمد، فصلی عریان ، گونه ای پریشان ، چشمی گریان!

اگر در قلبم تنها تو را دارم ، هنوز هم باور دارم که باز هم تو را دارم ،اما من دیگر تو را در

کنارم ندارم!

فصل عریان زندگی آمد ، فصلی که دیگر رنگ امید در آن نیست !

شاید رنگ زرد نا امیدی ، یا رنگ سیاه تنهایی به چشم بیاید!

به امید شکفتن غنچه ای در تنها گلدان باغچه قلبم نشستم اما افسوس که باران عشق

نیامد و آن شاخه نیز خشک شد !

اگرچه این فصل ها بی رنگ و روست ، بی عطر و بوست اما همچنان همه فصلها برایم

زیباست زیرا هنوز عشق تو در دلم زنده است و با عشق تو زندگی میکنم!

اگرچه رفتی و مرا با کوله باری از غم و غصه تنها گذاشتی اما هنوز به انتظار بهار

نشسته ام ، بهاری که دیدن آن برایم یک رویاست

شاید در این فصلها ، فصل سبز عشق فرا برسد ، شاید تا ابد نیز این فصلها همه یک

رنگ به همین رنگ ، رنگ نا امیدی ، رنگ جدایی باقی بماند

فصل عریان عشق ، فصل غم انگیز سالیست که تو را هنگام دیدار آخر در میان سیل

اشکهایم میدیدم!

هنوز چهره خیس تو در چشمانم نقش بسته است ، هنوز دستهای گرم تو درون

دستهایم یخ زده است !

شاید این اولین و آخرین فصل عشق باشد

ساعتها یک ساعت به عقب کشیده میشود، امروز نیز بی تو همان فصل عریان دیروز

است !


[+] نوشته شده توسط احد در 20:31 | |







قصه عشق

قصه عشق

 

 

با تو ، به عشق تو ، یک قصه دیگر ، قصه من و تو !


با تو ، در کنار تو ، قصه از نو ، نفسی دیگر !


یک نفس تازه از یک دیدار عاشقانه ، از نگاه مهربان تو به چشمهایم!

 

با تو بودن خاطره ایست همیشه ماندگار ، اما بی تو بودن قصه ایست از یک روز تلخ که

 

 از ذهن فراموش شده ، اما از دل بیرون نمیرود و اعماق دل را میسوزاند!


با تو ، همیشه با تو ، تا آخرش با تو ، حتی لحظه مرگم نیز با تو... چقدر شیرین است!


شیرین است به شیرینی طعم بوسه های تو !

 

با تو ، در آغوش تو ، قلبم برای تو تا ابد ، تا آن لحظه که دیگر طلوعی را نخواهم دید

 

 تو را میبینم که زندگی منی ، یک غروب شیرین ، از یک زندگی عاشقانه ، زندگی که  

 

عشقمان در آن پا برجاست  ، لحظه های گرمیست ، به گرمی آغوش مهربان تو !


بگذار قصه من و تو نیمه تمام بماند ، تا آنجا که داستان میگوید ما در کنار همیم و چند

 

صفحه سفید از این کتاب ، یعنی چند صباح دیگر تا ..........از عشق هم مردن!


قصه من و تو حقیقتیست بی پایان ....

 

یکی بود ، یکی نبود .... تو بودی و من نبودم !

 

زیر گنبد کبود .....  تو بودی و من نیز آمدم !


حالا دیگر تو هستی و یک مجنون !


قصه من و تو اگر قصه است ، به این خاطر است که مثل من و تو کسی نیست عاشق

 

باشد و دیوانه !


یک عشق پاک ، دو قلب ساده و یکرنگ سرگذشت دو عاشق از امروز تا لحظه مرگ

 

قصه ایست از من و تو !


بهتر است که در پایان این کتاب نوشته شود ::: این داستان تا ابد ادامه دارد !


تا ابد ، با تو ، در کنار تو ، به عشق تو ادامه دارد  قصه من و تو!


[+] نوشته شده توسط احد در 20:27 | |







دل شکسته ام گرفته است......

 

دل شکسته ام گرفته است......


 

و باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است....

 

دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ...

 

آری دل شکسته ام بدجور گرفته است.....

 

قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت...

 

یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ

 

 با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب!

 

قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم!

 

و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است....

 

دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای

 

 تو را کرده است....

 

یک عصر سرد پاییز ، یک نیمکت خالی ، و برگهای زردی که

 

با همان نسیم آرام باد بر زمین میریزند....!

 

یک بغض غریب در گلویم ، یک احساس بر باد رفته در وجودم ، یک

 

رویای محال در خیالم ، با پاهای خسته و دلی نا امید از این زندگی همچنان

 

 قدم میزنم با همان دل شکسته و دلتنگ.....

 

دستان خالی ام ، قلبی پر از آرزو در دل اما نا امید ، صحنه تلخ غروب

 

 در میان برگهایی که از درختان می افتند....

 

دلم خیلی گرفته است و دلتنگ تو هستم عزیزم....

 

بیا و با حضورت دستان گرمت را در دستان سردم بگذار ، این پاییز سرد

 

را بهاری کن ، و به این برگهای زرد و خسته جانی تازه ببخش.....

 

بیا تا دوباره با دلی پر از امید و دلگرمی با حضور تو اینبار

 

عکس پاییز را زیباتر از بهار برایت نقاشی کنم....


[+] نوشته شده توسط احد در 20:21 | |







گمشده ام

گمشده ام

 

گمشده ام ، در یک قفس سرخ ،در یک باغ پر از گلهای سرخ محبت و عشق...

گمشده ام ، در قلب یک عاشق ، در قلب یک مجنون ....

گمشده ام ، در یک آغوش گرم ، در دشت پر از آرزو و امید ...

گمشده ام ، در کنار دریا ، لحظه غروب خورشید ، درون دستهای گرم یک معشوق....

گمشده ام ، در کوهستان و صحرا ، در آسمان و این دنیا!

من یک گمشده پر آوازه ام ، یک گمشده در دنیای قلبها!

آری همانم که دلم میخواهد تا آخر دنیا همان گمشده در آن قلب سرخ باقی بمانم!

آری من همانم که مجنونم ، و تو همانی که سالها در جستجوی اویم!

من همانم که عاشقم ، و تو همانی که همیشه در پناه اویم!

گمشده ام در این قلب سرخ و مهربانت ، زنده مانده ام با عطر نفسهایت ، آن صدای

 مهربانت و با آن خونی که در قلبت جاریست....

آری من همانم که تو میخواستی و تو همانی که من آرزویش را داشتم...

گمشده ام در یک خانه دل سرخ ، در یک دشت سرخ ....

گمشده ام و دیگر نمیخواهم پیدا شوم... دلم میخواهد همیشه و همیشه

 در این قلب مهربانت گمشده باشم ای نازنینم...


[+] نوشته شده توسط احد در 20:17 | |







ای بی وفا این رسمش نبود

ای بی وفا این رسمش نبود
 
زمستان سرد را با تو همانند بهار به سر کردم ٬ در آتش عشق تو
 
سوختم و با درد دوری تو ساختم...
 
با شادی تو شاد بودم ....
 
لبخند تو آرزوی من و گریه تو عزای من بود....
 
چه شبهایی بود که چشمان خیسم را به خاطرت سرزنش کردم.....!
 
آن لحظه که تو در زیر باران به یاد من قدم میزدی در این سو من لحظه غروب خورشید
 
 به یادت اشک میریختم...
 
گفتم حرف دلت را بگو به من ؟
 
گفتی حرف دلم را بارها برایت تکرار کرده ام!

گفتم دلم میخواهد باز برایم تکرار کنی!
 
چیزی نگفتی و سکوت تلخی کردی!
 
آری از سکوتت فهمیدم حرف دلت را!
 
حرف دلت این بود که فراموشت کنم........این بود که دیگر مرا دوست نمیداری....!
 
سکوتی که میگفت این دوری و این فاصله قلب مرا  از توسرد کرده است و
 
دیگر هیچ عشقی نسبت به تو ندارم...!
 
خسته شده ام ٬ مرا رها کن و بگذار خودم باشم....
 
سکوت آخرت ٬ یک سکوت تلخ و پر از غم بود ....
 
سکوت آخرت تنها یک بغض غریب در گلویم نشاند ٬ بغضی که هیچگاه تبدیل به اشک نشد!
 
چشمانم میدانستند که دیگر اشک ریختن بی فایده است ......
 
چشمانم دیگر آن اشکها را  لایق آن قلب بی وفایت نمیدانستند!

 
ای بی وفا چقدر دلم برای تو تنگ میشد و به خاطر دوری از تو اشک میریختم!
 
ای بی وفا چه شبهایی بود که با چشمانی خیس به خواب میرفتم!
 
ای بی وفا این رسمش نبود ٬ چقدر لحظه شماری میکردم که لحظه دیدار با تو
 
فرا رسد تا بتوانم دوباره دستان گرمت را در دست بگیرم!
 
ای بی وفا چقدر دستانم را به سوی خدای خویش بردم و تو را دعا میکردم ....
 
التماس میکردم ٬ با گریه و زاری التماسش میکردم تا تو را به من برساند!
 
این رسمش نبود ای بی وفا٬ که من با تمام غم و غصه های لحظه های عاشقی مان ساختم
 
اما تو به راحتی از من گذشتی...............!

 

 
ای بی وفا این رسم عاشقی نبود!


[+] نوشته شده توسط احد در 13:1 | |







عشقم فدای تو

عشقم فدای تو

 

عشقم برای تو ، احساسم برای تو ، زندگی ام برای تو ، من هیچ نمیخواهم!

 

با قلب و احساس من بازی کن ، این قلب سرگرمی تو....

 

تو شاد باش ، من میسوزم ، تو بی خیال باش ، من میسازم....

 

در راه عشق تو  مثل آتش سوختم و اینک نیز تنها خاکسترم بر جا مانده است....

 

خاکستری که تنها با باد محبت و عشق تو دوباره شعله ور خواهد شد....

 

در راه عشق تو  چه سختی هایی کشیدم ، چه شکنجه هایی دیدم ،چه غم

 

 و غصه هایی چشیدم ، و چه اشکهایی که نگو برای تو ریختم ، غرورم را شکستم

 

و از همه گناههایت گذشتم ، همه اینها فدای آن قلب بی وفای تو....

 

از آن سو تو از عشق سرد شدی ، از این سو من در عشق تو میسوختم

 

 از آن سو تو بیخیال این دل عاشق من بودی ، از این سو من لحظه به لحظه

 

 به یاد تو و دلتنگ تو بودم .........

 

این دل من برای توست هر چه میخواهی آن را بشکن ، بشکن تا من نیز

 

  همچنان بسوزم ... سوختن در اتش عشق تو به من گرمای

 

 یک زندگی پر از امید را میدهد....

 

تو در آن سو در آسمان به ستاره هایی که چشمک میزنند نگاه کن

 

من نیزدر این سو با حسرت به تو نگاه می اندازم  و در حسرت آن

 

روزهایی مینشینم که در کنار هم بودیم ، عاشق هم بودیم ، و هیچکس

 

 مثل ما همدیگر را دوست نمیداشت!

 

عزیزم تو با آرامش زندگی کن تا من نیز با آرامش تو عاشقانه زندگی کنم....

 

اگر با شکستن این دل من ، دیدن ان لحظه که در عشق تو میسوزم و

 

 با عشقت میسازم تو را آرام  میشوی ، حرفی نیست دلم را بشکن و با آن بازی کن .....


[+] نوشته شده توسط احد در 12:57 | |







انتظار شیرین

انتظار یک لحظه شیرین

 

 

نیاز من آن گرمای آغوش مهربانت هست ، نیاز من آن شیرینی

 

 بوسه های پر محبتت است....

 

آرزوی من گرفتن دستان گرمت هست و کار من در این لحظات

 

 انتظار دیدن آن چهره ماهت است....

 

بی قرارم عزیزم ، بی قرار دیداری دوباره با تو ، و بی قرار آنم که دوباره با هم

 

 در شهر عشق در کنار هم قدم بزنیم و بار دیگر خاطرات شیرینی را بر جا بگذاریم ....

 

کاش بودی و بار دیگر آن خاطرات شیرین با هم بودنمان را تکرار میکردیم.....

 

آنگاه که من بار دیگر تو را از نزدیک ببینم ، بی نیاز بی نیازم و اگر باردیگر تو را از

 

تمام وجودم حس کنم دیگر آرزویی دردلم برجا نخواهد ماند.....

 

وقتی به عاشقانی که دست در دستان هم گذاشته اند و در آغوش هم میباشند

 

 نگاه می اندازم حسرت در کنار تو بودن در دلم می ماند و آنگاه آرزو میکنم که ای

 

 کاش در کنارم بودی تا با افتخار در کنار تو قدم بزنم و به آنها بگویم که آری من

 

نیز عاشقم و به داشتن چنین عشقی افتخار میکنم......

 

نیاز من نگاه به آن چشمهای زیبایت است ، نیاز من آن خنده های عاشقانه ات است....

 

بی قرارم ای عزیز راه دورم ، و در انتظار به سر رسیدن فصل زمستان و بهارم....

 

میشمارم تک تک ثانیه ها را ، پشت سر میگذارم زمستان و بهار را ، در برابر باد

 

 سرد فاصله می ایستم تا لحظه به تو رسیدن و در آغوش تو آرام گرفتن ، فرا رسد!

 

نمی دانی که بدجور دلتنگ تو هستم ای نازنینم و نمیدانی که چقدر دلم برای

 

 صدای قدمهایت ، راه رفتن در کنارت ، بوسه بر لبانت ، دست گذاشتن در دستانت

 

و نگاه به چشمانت تنگ شده است.....

 

و باز باید این انتظار تلخ را پشت سر بگذارم تا لحظه ای که ماه ها در انتظار

 

 آن بودم فرا رسد! آری لحظه ای که من عشقم را با تمام وجود احساس خواهم کرد.....


[+] نوشته شده توسط احد در 12:53 | |







آزادی

آرزوی من:  آزادی!

 

اگر میدانستم عشق پایانی دارد هیچگاه عاشق نمیشدم!

 

اگر میدانستم معنای عشق بی وفایی و دلشکستن است در همان

 

 لحظه اول که دلم را به تو هدیه دادم آن را از تو پس میگرفتم....

 

اگر میدانستم روزی از من سرد و خسته می شوی در همان لحظه

 

 اول آشنایی مان قید تو را میزدم....

 

من عشق را نمیخواستم  من محبت و دوست داشتن را میخواستم....

 

من وفا و ایثار را میخواستم.....

 

افسوس که دلم اسیر آن دل بی وفای توست و من نیز قربانی این بی وفاییت شده ام...

 

دیگر صبر و حوصله ای ندارم که به انتظار روزهای روشن با هم بودنمان بنشینم ....

 

مرا رها کن،این دل شکسته ام نیز فدای آن بی محبتهایت .....

 

رهایم کن تا من نیز از این شکنجه گاه عشق آزاد شوم....

 

و ای کاش میدانستم پایان عشق تلخ است ، ولی افسوس که

 

 ساده بودم و اسیر احساسات دروغین عشق شدم....

 

نمیدانستم عشق تنها یک قصه است و حقیقتی ندارد ، نمیدانستم

 

دیگر در این دنیا دلی نیست که یک ذره وفا داشته باشد ، اما اینک میدانم

 

 لحظات تنهایی شیرینتر از لحظه های تلخ عاشقی است...

 

تو از من سرد شده ای ، من از عشق ....

 

رهایم کن ای بی وفا ، بیش از این مرا شکنجه آن

 

 دلخوشی هایت نده ، دل شکسته ام را از دلت بیرون بینداز ...

 

 بگذار اینبار خرد خرد شود تا دیگر دلی برای عاشق شدن نداشته باشم....

 

مرا رها کن تا به تنها آرزویم در این لحظات تلخ برسم

 

 آری تنهای آرزویم آزادی از آن قلب بی وفایت است...


[+] نوشته شده توسط احد در 12:49 | |







اما من دوستت دارم...!

 


تو نگو ... اما من میگویم که دوستت دارم

 

 

عشقمان با کلمه دوستت دارم آغاز شد اما نمیدانم چرا تو همان دوستت دارم

 

گفتنهایت را نیز فراموش کرده ای و دیگر بر زبان نمی آوری . عزیزم نمیدانی

 

زمانیکه این کلمه مقدس را بر زبان می آوردی در قلبم چه غوغایی به پا میشد.

 

تش قلبم بیش از همیشه تندتر میشد.

 

آن زمان بیشتر از هر لحظه ای احساس میکردم که یک عاشقم و احساس میکردم

 

که یک نفر در این دنیای بزرگ عاشق و دلسوخته من است...

 

مدتی است که دیگر این کلمه را به من نمیگویی یا اگر نیز بر زیان می آوری

 

 از ته دلت نیست و تنها برای دلخوشی این دل شکسته من است...

 

عزیزم بار دگر این کلمه مقدس را از ته دلت به من بگو تا دوباره احساس کنم

 

 دنیا مال من است ، و احساس کنم که یک عاشقم...

 

بگو که دیگر طاقت این را ندارم که احساس تنهایی کنم ....

 

تو یک کلام از ته قلبت به من بگو دوستت دارم ، من یک دنیا از ته دلم هزاران

 

 بار به تو ثابت میکنم که دوستت دارم...

 

تو بگو دوستم میداری ، من جانم را فدایت میکنم ، این جان من بی ارزش است

 

 دنیا را به نامت میکنم....

 

عشقمان با کلمه دوستت دارم آغاز شد ، و اینک ای عزیز راه دورم به  عشقمان

 

 با تکرار این کلام مقدس جانی دوباره ببخش...

 

عزیزم با اینکه میدانم تو دیگر مثل گذشته دوستم نداری و برایت گفتن کلمه

 

 دوستت دارم سخت است اما من عاشقتر از گذشته و از ته قلبم

 

میگویم که بیشتر از گذشته ::

 

 

دوستت دارم عزیزم

 


[+] نوشته شده توسط احد در 12:44 | |



صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 10 صفحه بعد